از : غبار
به : همه
موضوع : وصف حال کارهای ما
روزگاری چهار نفر بودند به نامهای :(همه).(یک کسی).(هیچ کس)و (هر کسی)
هروقت یک کار مهمی پیش می آمد(همه) خاطر جمع بودند که(یک کسی) آنرا انجام می دهد اما در حالیکه (هرکس) هم از عهده انجام آن بر می آمد اما(هیچکس) آنرا انجام نمی داد.آنوقت بود که( همه) ناراحت می شدند. چون بالاخره آن کار وظیفه (یک کسی) بوده است.
(همه) فکر می کردند که (یک کسی) باید آنرا انجام می داده است اما (هیچکس) درک نمی کرد که بالاخره (هیچکس) انجام نداده است.
بنابراین نتیجه این می شد که:
(همه).(هرکسی) را به خاطر انجام نشدن کاری که (یک کسی) باید همان اول کار انجام می داد اما(هیچکس)آنرا انجام نداده است مقصر می دانستند
لیست کل یادداشت های این وبلاگ